...ضـ ـــربـــان زنــ♥ــدگــــــی...

مینویسم که بگذرد...و مینویسم که یادم بماند چگونه گذشت...

...ضـ ـــربـــان زنــ♥ــدگــــــی...

مینویسم که بگذرد...و مینویسم که یادم بماند چگونه گذشت...

مار از پونه بدش میاد....

دیشب رفته بودم هیئت خدا قسمت نکنه کنار یه بچه نشستم کثیف ولچر .. 

اول که آب از دهنش آویزون بود و مدام دور و بر من میچرخید...مامانش یه شکلات بهش داد و شروع به خوردن کرد..همه دست و دهنش چسبونکی شده بود..(منم حساس ) هی بلند میشد و تا میرفت بیوفته دستشو به من میذاشت که نیوفته... 

نمیدونم چه انسی با من پیدا کرده بود که مدام به کتف من میزد و با زبون بچگونش باهام حرف میزد..ول کن هم نبود..شایدشبیه همزادش بودم....منم فقط حرص میخوردم 

خلاصه شکلاتش تموم شد ..مامانش یه شیشه آب از کیفش آورد بیرون..شیشه رو گرفت بخوره..انگار کرمش میومد یهو اینطرفی شد و آبو ریخت روی پای من........یعنی منو میگی دلم میخواست گردنشو بگیرم انقدر بپیچونم بپیچونم تا خفه بشه..مامانش کلی معذرت خواهی کرد منم با اون لبخند زورکی هام گفتم اشکال نداره بچس دیگه ... 

 تازه آدم شده بود که زن بغلی یه کلوچه بهش داد ( نده خانوم نده) من که داشتم دیوونه میشدم دیگه قید چادرمو زدم و بیخیال شدم.. 

یعنی فکر همه چیزو میکردم جز این: 

بگید چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چشمتون روز بد نبینه ..آقا یه عطسه کردــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اون موقه کاردم میزدی خونم در نمیومد...اگه این بچه رو یه جا تنها گیرش میاوردم که میدونستم چیکارش کنم... 

آخر سرم چادرم و برعکس کردم اومدم خونه...اصن یه وضی

نظرات 16 + ارسال نظر
هانیه پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:37 ب.ظ http://samtezendegi.blogsky.com/

زینب خـــــــــــــــیلی باحالی....

من اعصاب مصاب برام نمونده بود تو میگی باهالی؟؟؟

(س م ح) پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:42 ب.ظ http://gitare.blogsky.com

سلام خدا نکشتت

سلام

اولین روز زمستان پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:49 ب.ظ http://yazdan-paki1.blogsky.com/

مردم از خنده

اون یکی هانیه (هانیه جون) پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:23 ب.ظ

زینب درکت میکنم در حد بوندس لیگا

چون دقیقا واسه منم یه همچین اتفاقی اوفتاده

یعنی خدا قسمت گرگ بیابونم نکنه

مرسی هانیه جون
خوبه ۱ نفر منو درک کرد........
خدا قسمت نکنه

ستایش پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ب.ظ

سلااام نینازخوفی؟
کلی دلم برات سوخت
پس بگو دیشب چه خبرا بوده وبهت گذشته که ذوقتو کور کرده بودتقصیر من نبوده
حالا از اینا بگذریم دیگه چجوری این چادر رو سرخواهی کرد
البته یادآور خاطرات خوشیه
نامرد این قلم وبیان جذابتو تاحالا رو نکرده بودی ها یادت باشه

سلاااااااااااام عسل
ذوقم کور بود کور ترش کردی
آره خاطره خوشی همین الان یادم اومد

رو نکردم؟؟؟؟ پس این همه حرف میزدم با بیان شیرینم...کــــشـــک

(✿◠‿◠) ریحــــــــــانه پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:47 ب.ظ http://khatkhat1992.blogsky.com

شششششششششش
کاملا درکت میکنم...
ولی زینب میدونی به این نتیجه رسیدم روی هرچی که حساس باشیم سرمون میاد!

مرسی
چیکار کنم خب دست خودم نیست...
تازه خیلی جلو خودمو گرفتم که از اون اووووغ ها نزنم

ستایش شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:09 ب.ظ

سلاام عسلم
جان خودم سو تفاهم شده
بیان شماکه شیرین وشیواعسل بودنش برای 1 لحظس
وگرنه که کلامت همچون در ویاقوت تو حساب پس انداز عمر در قلب من ذخیره میشه
منظورم قلم طنز وادبیت بود که به صورت خاطره تو وبت گذاشتیم.
یادته بهت گفتم باید مجری بشی؟؟باور کن حیف زینب من که استعداداش نهفته بماند
ماکه سواد وامکانات وتخصص نداریم که وب احداث کنیموقت کردی اس بده!

سلااام ناز گلم
جانت بی بلا...
خجالت کشیدم
نفرمایید من دارم درس پس میدم....چشـــم

بی نام و نشان..... شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:29 ب.ظ

خب بابا بچس دیگه.....همه شیرینیشون همین شیطونی هاشونه....
من که اگه اونجا بودم دوتا بووووووووووووس آبدارشم میکردم...
همه این اعصبانیتتون واسه اینه که احساس ندارین دیگه.....
ممنون بابت پست قشنگتون کلی خندیدم....

اخه خوشگلم نبود ادم دلش بیاد ۲تا بوسش کنه
معلومه شمام مثل اون بچه ............
خواهش..

باران یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:26 ب.ظ http://baran-0812.blogfa.com

سلام. ای کاش منم اونجا بودم یه شکلات دیگه بهش میدادم؛ اون می ریخت رو چادر تو ، منم می خندیدم.
نگو که چه کیفی می ده.....!!!
خیلی پست جالبی بود.

سلام..
خیـــــــــلی ممنون

قابل نداشت

مهندس نسرین سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:53 ق.ظ http://daneshjo-x.blogfa.com/

سلام بهترین... خیلی خوشم اومد ...آفرین خوب نوشتی
راستی وقتی میخوندم میخاستم کتکت بزنم که از من ننوشته بودی ... من که وضعم مثل تو بود یادت نیست مثلا دختر بود ۵۰ بار فقط بخاطر سینه زدن بلند شد و نشست و هر بارم اون دست مبارکش رو .. رو کله من میذاشت وقتی ام میشست یا به من تکیه میداد یا اون آرنج بدتر از سنگ رو میکوبید تو کمرم... انگاری مادر نداشت این بچه ....

سلام عزیزترین...دست پرورده ایم
اره اره حداقل کثیفت نکرد...یاد چهرت تو اون موقع میوفتم خندم میگیره!!!!!!! خب میخواسته تکیه گاهش باشی

ستایش چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:29 ب.ظ

نمیدونم چه صیغه ایه ؛ یه مشت بادوم میخوریم آخریش تلخ از آب درمیاد.

asatire پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:18 ب.ظ http://asatire.blogfa.com

سلام
دعوتی به خوندم شعر کوتاهم

سلام..

چی؟؟؟؟ چند بار خوندم نفهمیدم

astire جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:13 ب.ظ

سلام
ممنون که اومدی
عذر میخوام اشتباه تایپی بو

سلام..
خواهش میشه
خب حالا چی بود؟

رها(دختر همسایتون) جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:59 ب.ظ http://raha2721.blogfa.com

ســــــــلام عزیزم.
خب ناراحت نشو دیگه.گفتم بزار چندوقت ازش بگذره بعد به همه بگم.
راستی این ستاره هارو گذاشتی نمیشه واسه پست جدیدات نظر گذاشت.
لینکم کن.منم الان لینکت کردم.

سلام
خیلی هم ناراحت شدم
6 ماهه بهم نگفتی....
لینکتم نمیکنم

رها(دختر همسایتون) یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:13 ب.ظ http://raha2721.blogfa.com

خیلــــــــــــــــی لوسی.
خب ببخشید دیگه.اگه میدیدمت میگفتم.
لینک کن من لینک کردما.

خودت لوسی
منم ندیدمت ولی بهت گفتم.......

nedanegarss501 دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:52 ب.ظ http://http://nedanegarss501.blogsky.com/

وای زینب جون چقد جالب بودددددددددددددددددد...
ولی نمیتونم درکت کنم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد